دانشجویی ُ هزار بد بختی
 
لینکستان
 
درباره ما


مهران
با سلام خدمت همه ي بازديدگننده هاي خشگل و خوشمزه! من اين وبلاگ رو در تاريخ 1390/11/08 ايجا د كردم و هدفم جمع آوري جديدترين مطالب انتشار شده در اينترنت هستش.از جمله عكس ، خبر ، داستان ، موزيك ، جك و اسمس و ..... در واقع اين وبلاگ يه وبلاگ تفريحيه و اميدوارم از بودن در اين وبلاگ لذت كافي رو ببريد. هميشه شاداب باشيد و خشگل و از همه مهمتر خوشمزه. با تشكر،مدير وبلاگ ، مهران.
ایمیل : ReMe_love@ymail.com



 

 حکایتِ عشق...

 

 
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند 
 
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند 
 
دختر:وای چه پالتوی زیبایی! 
 
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟ 
 
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده. 
 
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟ 
 
فروشنده:360 هزار تومان. 
 
پسر: باشه میخرمش. 
 
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟! 
 
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش. 
 
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند. 
 
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری! 
 
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه: 
 
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم. برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم. 
 
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن. 
 
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟ 
 
دختر: آره. 
 
پسر: چقدر؟ 
 
دختر: خیلی. 
 
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟ 
 
دختر: خوب معلومه نه. 
 
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگوید بیا فالت رو بگیرم.دست دختر را میگیرد. 
 
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق. 
 
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند. 
 
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی. 
 
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند...پسر وا میرود! 
 
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد, 
 
چشمان پسر پر از اشک میشود،رو به دختر می ایستدو میگویید : 
 
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم،دختر سرش را پایین می اندازد 
 
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی... 
 
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم... 
 
چرا با من؟چرا بامن اینکارو کردی چرا؟! 
 
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد...
 

 

 






-

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








CopyRight © 2011 - 2012 hamehjore Group , All Rights Reserved
تمامی حقوق متن ها، تصاویر مربوط به این سایت می باشد و استفاده از آن ها با لینک دادن به سایت مجاز می باشد.